محل تبلیغات شما
__________________________________________________________________________________

 

ز  گزیده ای از شعرهای احمد شاملو


       یارانِ من بیایید
       با دردهایِتان
       و بارِ دردِتان را
       در زخمِ قلبِ من بتکانید.
 
        من زنده‌ام به رنج.
       می‌سوزدم چراغِ تن از درد.
 
       یارانِ من بیایید
       با دردهایِتان
       و زهرِ دردِتان را
       در زخمِ قلبِ من بچکانید.
 
 2
 
     اشک رازي‌ست
     لب‌خند رازي‌ست
     عشق رازي‌ست
 
     اشک آن شب لب‌خند عشق‌ام بود.

      قصه نيستم که بگوئي
     نغمه نيستم که بخواني
     صدا نيستم که بشنوي
     يا چيزي چنان که ببيني
     يا چيزي چنان که بداني.
 
     من درد مشترک‌ام
     مرا فرياد کن.
 

     درخت با جنگل سخن مي‌گويد
     علف با صحرا
     ستاره با کهکشان
     و من با تو سخن مي‌گويم
 
     نام‌ات را به من بگو
     دست‌ات را به من بده
     حرف‌ات را به من بگو
     قلب‌ات را به من بده
     من ريشه‌هاي تو را دريافته‌ام
     با لبان‌ات براي همه لب‌ها سخن گفته‌ام
     و دست‌هاي‌ات با دستان من آشناست.
 
 
     در خلوت روشن با تو گريسته‌ام
     براي خاطر زنده‌گان،
     و در گورستان تاريک با تو خوانده‌ام
     زيباترين سرودها را
     زيرا که مرده‌گان اين سال
     عاشق‌ترين زنده‌گان بوده‌اند.
 

 
     دست‌ات را به من بده
     دست‌هاي تو با من آشناست
     اي ديريافته با تو سخن مي‌گويم
     به‌سان ابر که با توفان
     به‌سان علف که با صحرا
     به‌سان باران که با دريا
     به‌سان پرنده که با بهار
     به‌سان درخت که با جنگل سخن مي‌گويد
 
 
     زيرا که من
     ريشه‌هاي تو را دريافته‌ام
     زيرا که صداي من
     با صداي تو آشناست.
 
 
رر
 
غافلان
هم‌سازند،
تنها توفان
کودکانِ ناهمگون می‌زاید.
 
 هم‌ساز
سایه‌سانانند،
محتاط
در مرزهای آفتاب.
در هیأتِ زندگان
مردگانند.
 
 وینان
دل به دریا افگنانند،
به‌پای دارنده‌ی آتش‌ها
زندگانی
دوشادوشِ مرگ
پیشاپیشِ مرگ
هماره زنده از آن سپس که با مرگ
و همواره بدان نام
که زیسته بودند،
که تباهی
از درگاهِ بلندِ خاطره‌شان
شرمسار و سرافکنده می‌گذرد.
 
 کاشفانِ چشمه
کاشفانِ فروتنِ شوکران
جویندگانِ شادی
در مِجْری‌ِ آتشفشان‌ها
 
شعبده‌بازانِ لبخند
                     در شبکلاهِ درد
با جاپایی ژرف‌تر از شادی
در گذرگاهِ پرندگان.

 در برابرِ تُندر می‌ایستند
خانه را روشن می‌کنند.
و می‌میرند.
 
 
رر
من آن مفهومِ مجرد را جُسته ام .
 
پای در پایِ آفتابی بی مصرف
که پیمانه می کنم
با پیمانه یِ روزهایِ خویش که به چوبین کاسه یِ جذامیان ماننده است،
 
من آن مفهومِ مجرد را جُسته ام
من آن مفهومِ مجرد را می جویم .
 
پیمانه ها، به چهل رسید و از آن برگذشت .
افسانه هایِ سرگردانی ات
ای قلبِ در به در
به پایانِ خویش نزدیک می شود .
 
بی هوده مرگ
به تهدید
چشم می دَرانَد :
ما به حقیقتِ ساعت ها
شهادت نداده ایم
جز به گونه یِ این رنج ها
که از عشق هایِ رنگینِ آدمیان
به نصیب برده ایم
چونان خاطره ئی هر یک
در میان نهاده
از نیشِ خنجری
با درختی .
§         
با این همه از یاد مبر
که ما
- من و تو -
انسان را
رعایت کرده ایم
(خود اگر
شاه کارِ خدا بود
یا نبود)،
و عشق را
رعایت کرده ایم .
§         
در باران و به شب
به زیرِ دو گوشِ ما
در فاصله ئی کوتاه از بسترهایِ عفافِ ما
روسبیان
به اعلام حضورِ خویش
آهنگ هایِ قدیمی را
با سوت
می زنند.
(در برابرِ کدامین حادثه
آیا
انسان را
دیده ای
با عرقِ شرم
بر جبین اش ؟)
§         
آن گاه که خوش تراش ترینِ تن ها را به سکه یِ سیمی توان خرید،
مرا
-دریغا دریغ -
هنگامی که به کیمیایِ عشق
احساسِ نیاز
می افتد
همه آن دَم است
همه آن دَم است .
§         
قلب ام را در مِجری‌یِ کهنه ئی
پنهان می کنم
در اتاقی که دریچه ئی ش
نیست .
از مهتابی
به کوچه یِ تاریک
خم می شوم
و به جایِ همه نومیدان
می گریم .
 
آه
من
حرام شده ام!
§         
با این همه، ای قلبِ در به در!
از یاد مبر
که ما
- من و تو - 
عشق را رعایت کرده ایم،
از یاد مبر
که ما
-من و تو -
انسان را
رعایت کرده ایم،
خود اگر شاه کارِ خدا بود
یا نبود .
 
رر
دوستش می‌دارم
چرا که می‌شناسمش،
به دوستی و یگانگی.
 
ــ شهر
   همه بیگانگی و عداوت است. ــ
 
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می‌گیرم
تنهایی غم‌انگیزش را درمی‌یابم.
 □
 اندوهش
غروبی دلگیر است
در غُربت و تنهایی.
همچنان که شادی‌اش
طلوعِ همه آفتاب‌هاست
و صبحانه
ونانِ گرم،
و پنجره‌ای
که صبحگاهان
به هوای پاک
گشوده می‌شود،
و طراوتِ شمعدانی‌ها
در پاشویه‌ی حوض.
 □
 چشمه‌ای
پروانه‌ای و گُلی کوچک
از شادی
سرشارش می‌کند،
و یأسی معصومانه
از اندوهی
گرانبارش:
اینکه بامدادِ او دیری‌ست
تا شعری نسروده است.
 
چندان که بگویم
امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می‌رود
چنان چون سنگی
که به دریاچه‌ای
و بودا
که به نیروانا.
و در این هنگام
دخترکی خُردسال را مانَد
که عروسکِ محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
 □
 اگر بگویم که سعادت
حادثه‌ای‌ست
بر اساسِ اشتباهی؛
اندوه
سراپایش را در بر می‌گیرد
چنان چون دریاچه‌ای
که سنگی را
و نیروانا
که بودا را.
چرا که سعادت را
جز در قلمروِ عشق بازنشناخته است
عشقی که
بجز تفاهمی آشکار
نیست.
 
بر چهره‌ی زندگانیِ من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی می‌کند
آیدا
لبخندِ آمرزشی‌ست.
 
نخست
دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامونِ من
همه چیزی
به هیأتِ او درآمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریز نیست.


 
رر
1
سال بد
سال باد
سال اشک
سال شک
سال روزهای دراز و استقامت های کم
سالی که غرور گدایی کرد
سال پست
سال درد
سال اشک پوری
سال خون مرتضی
سال کبیسه .
 
2
زندگی دام نیست
عشق دام نیست
حتی مرگ دام نیست
چرا که یاران گمشده آزادند
آزاد و پاک .
 
3
من عشقم را در سال بد یافتم
که می گوید مایوس نباش» ؟-
من امیدم را در یاس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر می شدم
گر گرفتم
 
زندگی با من کینه داشت
من به زندگی لبخند زدم
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم
 
چرا که زندگی سیاهی نیست
چرا که خاک خوب است
من بد بودم اما بدی نبودم
از بدی گریختم
و دنیا مرا نفرین کرد
و سال بد در رسید:
سال اشک پوری سال خون مرتضا
سال تاریکی
 
و من ستاره ام را یافتم من خوبی را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم
 
تو خوبی و این همه اعتراف هاست
من راست گفته ام و گریسته ام
و این بار راست می گویم تا بخندم
زیرا آخرین اشک من نخستین لبخندم بود
 
4
تو خوبی
و من بدی نبودم
تو را شناختم تو را یافتم و تو را دریافتم و همه حرفهایم
شعر شد سبک شد
عقده هایم شعر شد همه سنگینی ها شعر شد
بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد
همه شعر ها خوبی شد
آسمان نغمه اش را خواند مرغ نغمه اش را خواند آب
نغمه اش را خواند
به تو گفتم : گنجشک کوچک من باش
تا در بهار تو من درختی پر شکوفه شوم »
و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد
من به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه اقرار هاست بزرگترین
اقرارهاست .-
من به اقرارهایم نگاه کردم
سال بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم
 
5
دلم می خواهد خوب باشم
دلم می خواهد تو باشم و برای همین راست می گویم
 
نگاه کن :
با من بمان
 
 
رر
نمی‌توانم زیبا نباشم
عشوه‌یی نباشم در تجلیِ جاودانه.
 
چنان زیبایم من
که گذرگاهم را بهاری نابه‌خویش آذین می‌کند:
در جهانِ پیرامنم
هرگز
خون
عُریانی‌ جان نیست
و کبک را
هراسناکیِ‌ سُرب
از خرام
باز
  نمی‌دارد.
 
چنان زیبایم من
که الله‌اکبر
وصفی‌ست ناگزیر
که از من می‌کنی.
زهری بی‌پادزهرم در معرضِ تو.
جهان اگر زیباست
مجیزِ حضورِ مرا می‌گوید. ــ
 
ابلهامردا
عدوی تو نیستم من
انکارِ تواَم.


 
رر
جادوی تراشی چرب دستانهخاطره‌ی پا در گریزِ شبِ عشقی کامیاب را
که کجا بود و چه وقت
به بودن و ماندن
اصرار می‌کند
بر آبگینه‌ی این جامِ فاخر
که در آن
ماهیِ سُرخ
به فراغتگام‌های فرصتِ کوتاهش راچنان چون جرعه‌ی زهری کُشتیارنشخوار
می‌کند. □ از پنجره
من
در بهار می‌نگرمکه عروسِ سبز رااز طلسمِ خوابِ چوبینشبیدار می‌کند. □ و دست‌کوک‌هایی چنین عجولکه این جمعِ پریشان را
به خیره
پیوندی نابه‌سامان
در کار می‌کند: من و جامِ  خاطره را، و بهار راو ماهیِ سُرخ را
که چونان نقطه‌ی پایانی» رنگین و مُذهّب
فرجامِ بی‌حاصلِ تبارِ تزیینیِ خود رااصرار می‌کند.


 
رر
بي گاهان
به غربت
به زماني كه خود در نرسيده بود-
 
چنين زاده شدم در بيشه جانوران و سنگ،
و قلبم
در خلاء
تپيدن آغاز كرد.
§         
گهواره تكرار را ترك گفتم
در سرزميني بي‌پرنده و بي‌بهار.
نخستين سفرم بازآمدن بود از چشم اندازهاي اميدفرساي ماسه و خار،
بي آن كه با نخستين قدم‌هاي ناآزموده نوپایي خويش به راهي دور رفته باشم.
 
نخستين سفرم
بازآمدن بود.
§         
دور دست
اميدي نمي‌آموخت.
لرزان
بر پاهاي نو راه
رو در افقِ سوزان ايستادم.
دريافتم كه بشارتي نيست
چرا كه سرابي درميانه بود.
§         
دوردست اميدي نمي‌آموخت.
دانستم كه بشارتي نيست:
اين بي كرانه
زنداني چندان عظيم بود
كه روح
از شرم ناتواني
در اشك
پنهان مي‌شد.
 
 
 
رر
از دست‌های گرمِ تو
کودکانِ توأمانِ آغوشِ خویش
سخن‌ها می‌توانم گفت
غمِ نان اگر بگذارد.

 
نغمه در نغمه درافکنده
ای مسیحِ مادر، ای خورشید!
از مهربانیِ بی‌دریغِ جان‌ات
با چنگِ تمامی‌ناپذیرِ تو سرودها می‌توانم کرد
غمِ نان اگر بگذارد.

رنگ‌ها در رنگ‌ها دویده،
از رنگین‌کمانِ بهاریِ تو
که سراپرده در این باغِ خزان رسیده برافراشته است
نقش‌ها می‌توانم زد
غمِ نان اگر بگذارد.

 
چشمه‌ساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته‌یی در پیراهن،
از انسانی که تویی
قصه‌ها می‌توانم کرد
غمِ نان اگر بگذارد.
 


رر
قصدم آزار شماست!
 
اگر این گونه به رندی
با شما
سخن از کام یاریِ خویش در میان می گذارم،
- مستی و راستی-
به جز آزارِ شما
هوایی
در سر
ندارم !
§         
اکنون که زیر ستاره ی دور
بر بامِ بلند
مرغِ تاریک است
که می خواند ،-
اکنون که جدایی گرفته سیم از سنگ و حقیقت از رویا،
و پناهِ از توفان را
برده‌گانِ فراری
حلقه بر دروازه ی سنگینِ اربابانِ خویش
بازکوفته اند ،
و آفتابگردان های دو رنگ
ظلمت گردانِ شب شده اند،
 
و مردی و مردمی را
همچون خرما و عدس به ترازو می سنجند
با وزنه های زر ،
 
و هر رفعت را
دست مایه
زوالی ست ،
و شجاعت را قیاس از زر و سیمی می گیرند
که به انبان کرده باشی ؛ -
اکنون که مسلک
خاطره یی بیش نیست
یا کتابی در کتاب دان ؛
و دوست
نردبانی ست
که نجات از گودال را
پا بر گرده ی او می توان نهاد
 
و کلمه ی انسان
طلسمِ احضارِ وحشت است و
اندیشه ی آن
کابوسی که به رویای مجانین می گذرد ؛ -
 
ای شمایان !
حکایت شادکامیِ خود را
من
رنج مایه ی جان ناباورتان می خواهم !
 
 
رر
دریغا انسان
که با دردِ قرونَش خو کرده بود؛
دریغا!
 
این نمی‌دانستیم و
دوشادوش
در کوچه‌های پُر نَفَسِ رزم
فریاد می‌زدیم.
 
خدایان از میانه برخاسته بودند و، دیگر
نامِ انسان بود
دستمایه‌ی افسونی که زیباترینِ پهلوانان را
به عُریان کردنِ خونِ خویش
انگیزه بود.
 
دریغا انسان که با دردِ قرونَش خو کرده بود!
 
 
رر
دریغا دره‌ی سرسبز و گردوی پیر،
و سرودِ سرخوشِ رود
به هنگامی که دِه
در دو جانبِ آبِ خنیاگر
به خوابِ شبانه فرو می‌شد
 
و خواهشِ گرمِ تن‌ها
گوش‌ها را به صداهای درونِ هر کلبه
نامحرم می‌کرد
و غیرتِ مردی و شرمِ نه
گفتگوهای شبانه را
به نجواهای آرام
بدل می‌کرد
و پرندگانِ شب
به انعکاسِ چهچهه‌ی خویش
جواب
می‌گفتند.
 
دریغا مهتاب و
دریغا مه
که در چشم‌اندازِ ما
کوهسارِ جنگل‌پوشِ سربلند را
در پرده‌ی شکی
میانِ بود و نبود
نهان می‌کرد.
 
دریغا باران
که به شیطنت گویی
دره را
ریز و تُند
در نظرگاهِ ما
هاشور می‌زد.
 
دریغا خلوتِ شب‌های به بیداری گذشته،
تا نزولِ سپیده‌دمان را
بر بسترِ دره به تماشا بنشینیم
و مخملِ شالیزار
چون خاطره‌یی فراموش
که اندک‌اندک فرا یاد آید
رنگ‌هایش را به قهر و به آشتی
از شبِ بی‌حوصله
بازستاند.
 
و دریغا بامداد
که چنین به حسرت
دره‌ی سبز را وانهاد و
به شهر بازآمد،
چرا که به عصری چنین بزرگ
سفر را
در سفره‌ی نان نیز، هم بدان دشواری به پیش می‌باید بُرد
که در قلمروِ نام.
 
 
رر
چه بی‌تابانه می‌خواهمت ای دوری‌ات آزمونِ تلخِ زنده‌به‌گوری!
چه بی‌تابانه تو را طلب می‌کنم!
 
بر پُشتِ سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه‌یی بیهوده است.
 
بوی پیرهنت،
این‌جا
و اکنون.
 
کوه‌ها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضورِ مأنوسِ دستِ تو را می‌جوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رَج می‌زند.
 
بی‌نجوای انگشتانت
فقط
و جهان از هر سلامی خالی‌ست.
 
 
رر
قصدم آزارِ شماست !
اگر اینگونه به رندی
با شما
سخن از کامیاریِ خویش در میان می‌گذارم،
 
-مستی و راستی-
بجز آزارِ شما
هوایی
در سر
ندارم!
 □
اکنون که زیر ستاره‌ی دور
بر بامِ بلند
مرغِ تاریک است
که می‌خواند، --
اکنون که جدایی گرفته سیم از سنگ و حقیقت از رؤیا،
و پناه از توفان را
بردگانِ فراری
حلقه بر دروازه‌ی سنگینِ زندانِ اربابانِ خویش
بازکوفته‌اند،
و آفتابگردان‌های دو رنگ
ظلمت‌گردانِ شب شده‌اند،
و مردی و مردمی را
همچون خرما و عدس به ترازو می‌سنجند
با وزنه‌های زر،
و هر رفعت را
دستمایه
زوالی‌ست،
و شجاعت را قیاس از سیم و زری می‌گیرند
که به انبان کرده باشی؛ --
 
اکنون که مسلک
خاطره‌یی بیش نیست
یا کتابی در کتابدان؛
و دوست
نردبانی‌ست
که نجات از گودال را
پا بر گرده‌ی او می‌توان نهاد؛
و کلمه‌ی انسان
طلسمِ احضارِ وحشت است و
اندیشه‌ی آن
کابوسی که به رؤیایِ مجانین می‌گذرد؛ ــ
 
ای شمایان!
حکایتِ شادکامیِ خود را
من
رنج‌مایه‌ی جانِ ناباورِتان می‌خواهم!
 
 
رر
دیری با من سخن به درشتی گفته‌اید
خود آیا تابِ‌تان هست که پاسخی در خور بشنوید؟

رنج از پیچیدگی می‌بَرید؛
از ابهام و
هر آنچه شعر را
در نظرگاهِ شما
به زعمِ شما
به معمایی مبدل می‌کند.
اما راستی را
از آن پیش‌تر
رنجِ شما از ناتوانیِ خویش است
در قلمروِ دریافتن»؛
که این‌جای اگر از عشق» سخنی می‌رود
عشقی نه از آنگونه است
کهِ‌تان به کار آید،
و گر فریاد و فغانی هست
همه فریاد و فغان از نیرنگ است و فاجعه.
 
خود آیا در پی دریافتِ چیستید
شما که خود
نیرنگید و فاجعه
و لاجرم از خود
به ستوه
نه؟
 □
دیری با من سخن به درشتی گفته‌اید
خود آیا تابِ‌تان هست
که پاسخی به درستی بشنوید
به درشتی بشنوید؟
 
 
رر
آه اگر آزادی سرودی می‌خواند
کوچک
همچون گلوگاهِ پرنده‌یی،
هیچ‌کجا دیواری فروریخته بر جای نمی‌ماند.
 
سالیانِ بسیار نمی‌بایست
دریافتن را
که هر ویرانه نشانی از غیابِ انسانی‌ست
که حضورِ انسان
آبادانی‌ست.
 
 □
همچون زخمی
همه عُمر
خونابه چکنده
همچون زخمی
همه عُمر
به دردی خشک تپنده،
به نعره‌یی
چشم بر جهان گشوده
به نفرتی
از خود شونده،
 
غیابِ بزرگ چنین بود
سرگذشتِ ویرانه چنین بود.
 □
آه اگر آزادی سرودی می‌خواند
کوچک
کوچک‌تر حتا
از گلوگاهِ یکی پرنده !
 
 
رر
ما شکیبا بودیم.
و این است آن کلامی که ما را به تمامی
                                                  وصف می‌تواند کرد.
 
ما شکیبا بودیم.
به شکیباییِ بشکه‌یی بر گذرگاهه نهاده؛
که نظاره می‌کند با سکوتی دردانگیز
خالی شدنِ سطل‌های زباله را در انباره‌ی خویش
و انباشته شدن را
از انگیزه‌های مبتذلِ شادیِ گربگان و سگانِ بی‌صاحبِ کوی،
و پوزه‌ی رهگذران را
که چون از کنارش می‌گذرند
به شتاب
در دستمال‌هایی از درون و برونِ بشکه پلشت‌تر
پنهان می‌شود.
 

 
ای محتضران
که امیدی وقیح
خون به رگ‌هاتان می‌گردانَد!
من از زوال سخن نمی‌گویم
[یا خود از شما ــ که فتحِ زوالید
و وحشت‌های قرنی چنین آلوده‌ی نامرادی و نامردمی را
آنگونه که به دنبال می‌کشید
که ماده سگی
بوی تندِ ماچگی‌اش را.] ــ
من از آن امیدِ بیهوده سخن می‌گویم
که مرگِ نجات‌بخشِ شما را
به امروز و فردا می‌افکنَد:
ــ مسافری که به انتظار و امیدش نشسته‌اید
از کجا که هم از نیمه‌ی راه
باز نگشته باشد؟»
 
 
رر
 
دسته ی کاغذ
بر میز
در نخستین نگاهِ آفتاب
 
کتابی مبهم و
سیگاری خاکسترشده کنارِ فنجانِ چایِ از یاد رفته
 
بحثی ممنوع
در ذهن
 
 
*****
 
 

 

شعر دانشجویی؛ از تهدید تا فرصت

گزیده ای از شعرهای احمدشاملو

«ادبیات ضعف» در کجا ریشه دارد؟

تو ,سخن ,شعر ,کرده ,خوبی ,ی ,را به ,را در ,که با ,که به ,تو را ,بلندمرغِ تاریک استکه ,بامِ بلندمرغِ تاریک ,آزارِ شماهواییدر سرندارم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سردار دلها بیماری ها و مشکلات مغزی